دنیای امروز میتواند بسیار پرتنش و غیر قابل پیشبینی باشد و در زندگی روزمره و دنیای کسبوکار ما را با چالش روبرو کند. تعجبی ندارد که در این زمانه، اشخاص و چیزهایی که با آنها سروکار داریم، میتوانند به راستی اعصابمان را به هم بریزند! همکارِ عقلِ کل، رئیس خردهگیر، همسر سرد و بیاحساس، فرزند پردردسر، دوست غرغرو، خویشاوند بدبین و افراد دیگر، میتوانند به اصطلاح روی اعصاب باشند. شاید شما هم بارها این جملهها را از مردم شنیده باشید: «شغلم رو دوست دارم، اما دارم از دست رئیسم دیوونه میشم!» یا «شما بچهها دارین منو دیوونه میکنین!» یا «واقعاً ازش متنفرم، همش داره غُر میزنه!» اطرافیان ما گاهی به عمد اعصابمان را خرد میکنند؛ گاهی نیز با وجود اینکه عمدی در کار نیست، باز هم از دست آنها آشفته، آزرده خاطر یا عصبانی میشویم.
ما در اینجا مجموعهی مؤثری از مهارتها را به شما آموزش خواهیم داد تا نه رئیس یا همکارتان و نه همسر، فرزند، پدر و مادر، همسایه، دوست و نامزدتان و نه هیچ کس دیگری نتواند روی اعصابتان اسکیت برود!
اعصابخردکنها!
در این دنیا چهار احساس «مسخره»ی اصلی وجود دارد؛ یعنی وقتی هر یک از این احساسات را تجربه کنید، نمیتوانید برخوردی مناسب با موقعیت داشته باشید و احتمالاً ناراحت و پریشان میشوید و یک شخص یا یک موقعیت خاص، اعصابتان را بهکلی به هم میریزد. این احساسها عبارتاند از اضطراب (ناآرامی، نگرانی، دلواپسی و هیجانزدگی)، خشم یا حالت دفاعی (کلافه، خشمگین، متنفر و دلخور)، افسردگی یا خستگی (ناامید، بیتوجه، بیاعتنا، دلمرده و غمگین) و احساس گناه (احساس مسؤولیت، پشیمانی یا شرمندگی بیشازحد). اگر خودتان را بیشازحد مضطرب، عصبانی، افسرده یا خسته کنید و یا به خودتان احساس گناه بدهید، بهاندازهي کافی کارامد نخواهید بود و در نهایت بیچاره و درمانده میشوید.
برای اینکه نگذاریم کسی روی اعصابمان اسکیت برود، ابتدا باید این موضوع را بفهمیم که در وهلهی اول چه عواملی باعث میشوند که واکنشهای تندی از خود نشان دهیم. بهترین شیوه برای درک اینکه ما چگونه اجازه میدهیم دیگران روی اعصابمان راه بروند، مدل ABC است.
Aها نمایانگر اشخاص و چیزهای ویژه (رویدادهایی فعالکننده) هستند که میتوانند اعصابمان را خرد کنند و ما هر روز با آنها برخورد میکنیم. اصلیترین رویدادهای فعالکننده که اجازه میدهیم ما را ناراحت کنند عبارتاند از مشکلات، ناکامیها، نگرانیها، مسائل و تصمیمهای روزمره و نیز اشخاص سختگیر. برای مثال عوامل اعصاب خردکن زندگی روزمرهی شما ممکن است یکی از اینها باشد: سروکله زدن با فرزندان، تعارض و درگیری با همسر، مدیران، سرپرستان و همکاران سختگیر، ترافیک بزرگراه، کار دفتری بیهوده، مشکلات مالی، طلاق، نقل مکان، بیماری شدید یا مرگ یکی از اعضای خانواده و موارد دیگری که ممکن است مثبت یا منفی باشند، ولی همهي آنها خوب یا بد، میتوانند اعصابمان را خرد کنند.
C نشاندهندهی دو چیز است: احساس و رفتار شما در موقعیتهای مشخص که در نقطهی A روی میدهد. برای مثال فرض کنید که شما در نقطهی A سعی میکنید به یک جلسه یا قرار ملاقات مهم برسید و گرفتار ترافیکی غیرمنتظره در بزرگراه میشوید. اگر در این وضعیت بمانید همینطور که دیرتان میشود، مضطرب، هیجانزده و عصبانی میشوید (احساسهای شما در نقطهي C) و حتی ممکن است در بین باندها به شکل مارپیچ حرکت کنید، لایی بکشید، سرعتتان را بیشازحد زیاد کنید و یا بوق پشت سر هم بزنید (رفتارهایتان در نقطه C)
اولین نکته در این مدل این است که بهطور کلی احساسها، همان چیزهایی هستند که رفتارها را بهوجود میآورند. نوع و شدت احساس شما، تأثیر زیادی بر نحوهی رفتارتان در یک موقعیت دارد. اگر خودتان را در مورد رسیدن به جایی، بیشازحد مضطرب، عصبانی و نگران کنید، این باعث میشود که مثل دیوانهها رانندگی کنید!
احساسهای ما رفتار ما را بهوجود میآورد، اما پرسش حساس این است که کدام عامل این احساسها را بهوجود میآورد؟ چه چیزی باعث میشود بیشازحد مضطرب، عصبانی، غمگین یا دچار احساس گناه شویم؟ بیشتر مردم در همین نقطه، مرتکب اشتباهی باورنکردنی میشوند و تصور میکنند Aها میتوانند باعث بهوجود آمدن Cها شوند؛ این تصور بههیچوجه درست نیست!
انسانها وقتی در نقطهي A با موقعیتی دشوار یا شخصی سختگیر مواجه میشوند، قبل از اینکه در نقطهي C به احساس یا رفتاری معین برسند، ابتدا در نقطهي B «فکر» میکنند. در واقع شیوهی تفکر ما در پاسخ به شخص یا موقعیتی خاص، هم نحوهي عکسالعمل هیجانی و رفتاریمان را در نقطهي C تعیین میکند و هم تعیین میکند که آیا اجازه میدهیم Aها روی اعصابمان اسکیت بروند یا نه!
فرد یا موقعیتی که در نقطهي A وجود دارد، مهم نیست؛ مهم نوع فکری است که در نقطهي B دربارهی آن فرد یا موقعیت دارید. این طرز فکر شما تا حد زیادی تعیین میکند که سرانجام در نقطهی C، چگونه احساس و در پی آن، رفتار کنید.
باورهای احمقانهای که مسیر اسکیت را هموار میکنند!
در هر موقعیتی در نقطهي B، میتوانیم به سه روش اصلی فکر کنیم که هر کدام اجازه میدهد دیگران روی اعصابمان باشند.
تفکر نوع اول، «تفکر فاجعهآمیز» نامیده میشود؛ یعنی ما به سادگی از تمام انواع مسائل، فاجعه میسازیم و آنها را به مسألههای بزرگتری تبدیل میکنیم. فرض کنید با همسر یا معشوقتان دچار مشکل جدی شدهاید؛ ممکن است با خودتان فکر کنید: «اگه دیگه به من علاقه نداشته باشه چی؟ اگه براش جذاب نباشم چی؟ اگه با یکی دیگه رابطه داشته باشه چی؟» و زمانی این طرز تفکر، فاجعه میشود که پاسخ شما به این پرسشها «وحشتناک» باشد؛ مثلاً «نمیتونم تحمل کنم»، «واقعاً نابود میشم» یا «دیوونه میشم». همین وحشتناک پنداری، راه بسیار خوبی برای بیچاره کردن خودمان و خرد شدن اعصاب است.
نوع دوم تفکر، «بایدانگاری» است که به اشکال مختلفی ظاهر میشود؛ مانند: «من باید...»، «من مجبورم...»، «من لازم است...» و یا جملاتی از این دست: «باید این کار را بکنم، لازم است لاغرتر باشم، بایستی منظمتر باشم، باید جذابتر باشم، باید بیپرده صحبت کنم و غیره.» یکی از دلایل اصلی بایدانگاری، مقایسه است. ما خود را در مقابل هنرپیشهها یا ورزشکاران خوشتیپ، جذاب و معروف قرار میدهیم و خودمان را با آنها مقایسه میکنیم. در بایدانگاری، ما همواره باید نگران این باشیم که دیگران در مورد ما چه فکر میکنند و دوست داریم پیوسته لیاقت و شایستگی خود را مورد تردید قرار دهیم. در یک کلام باید گفت «باید انگاری» روزگارمان را سیاه میکند!
تفکر نوع سوم، «توجیه» است؛ یعنی تلاشی ضعیف برای انکار یا کوچک جلوه دادن اتفاقات. توجیه به این اشکال ظاهر میشود: «کی اهمیت میده؟»، «مهم نیست!»، «که چی؟» و غیره که تلاشی برای این است که وانمود کنیم ما اصلاً واکنشی نشان نمیدهیم. توجیه در واقع فریبکاری است و ما با استفاده از آن، تلاش میکنیم خودمان را فریب دهیم! در هنگام توجیه، جلوی بروز احساسات خود را میگیریم و میکوشیم وجود آنها را بهکلی انکار کنیم. مصداق توجیه، والدینی هستند که در مقابل تأخیرهای شبانهي فرزندشان و یا رفتارهای مشکوک وی، این رفتار او را به دوستانش نسبت میدهند و توجیه میکنند که فرزندشان سالم است. انسانها میتوانند بهطرز باورنکردنی دست به توجیه بزنند و از رفتارهای غیر اخلاقی یا نامناسب دفاع کنند و از این طریق، خودشان را فریب دهند. عموماً افراد بعد از توجیه، به مدت یکی دو روز، معمولاً دوباره به «وحشتناک پنداری» و «باید انگاری» برمیگردند.
بدین ترتیب چارهای نداریم جز اینکه بپذیریم، این شیوهی تفکر خود ماست که اجازه میدهد دیگران روی اعصابمان اسکیت بروند!